paroles de chanson Tolérance zéro - Ali
خوب
من
اضطراب
کافی
نیست
جسدم
را
برایت
آوردم
هی
بریدی
سکوت
باریدم
بخیه
کردی
و
طاقت
آوردم
در
تنم
زخم
و
نخ
فراوان
است
سر
هر
نخ
برای
پرواز
است
تا
برقصاندم
برقصم
من
او
خداوند
خیمه
شب
باز
است
از
تبار
خروش
و
طغیان
بود
رشته
آتشفشان
بر
موهاش
چشمهایش
عصاره
خورشید
زیر
رنگین
کمان
ِ ابروهاش
با
صدایش
ترانه
هایم
را
یک
به
یک
روبراه
می
کردم
مرده
دست
پاچه
ای
بودم
تا
به
چشمش
نگاه
می
کردم
بدنش
را
چگونه
باید
گفت
ساده
نیست
آنچه
درسرم
دارم
من
که
در
وصف
یک
سرانگشتش
یک
لغت
نامه
واژه
کم
دارم
زندگی
اتفاق
خوبی
بود،
آخرش
با
نگاه
بهتر
شد
چشمهایت
همیشه
یادم
هست
هر
نگاهی
به
مرگ
منجر
شد
چشمهایت
عقیق
ِ اصل
یمن
گونه
ها
قاچ
سیب
لبنانی
تو
بخندی
شکسته
خواهدشد،
قیمت
پسته
های
کرمانی
نرم
ِ رویاست
جنس
حلقومت
حافظ
ازوصف
خسته
خواهدشد
وا
کن
از
دکمه
دکمه
ها
بدنت
چشم
شیراز
بسته
خواهدشد
سرو
خوش
قامت
تراشیده
شاخه
هایت
کجاست
پربزنم؟
حیف
ازآن
ساقه
پا
که
با
بوسه
زخم
ِ محکم
تر
از
تبر
بزنم
ازکدامین
جهان
سفرکردی؟
نسبت
ازکجای
منظومه
است؟
که
به
هردانه
دانه
سلولت
جای
یک
جای
دوووووور
معلوم
است
مردم
از
دین
خروج
می
کردند
تا
تو
سمت
گنــاه
می
رفتی
شهر
بی
آبرو
به
هم
می
ریخت
در
خیابان
که
راه
می
رفتی
زندگی
کردمت
بهانه
ی
من
غیرتو
هرچه
زنده
را
کشتم
چندسال
است
روزگار
منی
مثل
سیگار
لای
انگشتم
دور
تا
دورم
ابرمشکوکی
است
جبهه
های
هوای
تنهایی
فصل
فصلم
هجوم
آبان
هاست
تف
به
جغرافیای
تنهایی
مثل
دوران
خاله
بازی
بود
مثل
یک
مرد
ِ مرده
خوانده
شدم
ای
خدای
تمام
شیطان
ها
از
بهشتی
بزرگ
رانده
شدم
تو
در
ابعاد
من
جوانه
زدی
عکس
من،
قاب
بودنت
بودم
تو
به
فکر
خیانتت
بودی
من
به
فکرسرودنت
بودم
چشم
خودرا
به
دست
خود
بستم
تا
عذاب
سبک
تری
باشی
تا
در
اندوه
رفتنت
باشم
تو
در
آغوش
دیگری
باشی
دختر
کوچه
های
تابستان
طعم
شیرین
و
داغ
خردادی
من
خداوندِ
بیستون
بودم
تو
به
فکر
کدام
فرهادی؟
چشم
هایت
کجای
تقویمند
؟
از
چه
فصلی
شروع
خواهی
کرد؟
واژه
واژه
غروب
زاییدم
ازچه
صبحی
طلوع
خواهی
کرد
؟
تو
نباشی
تمام
این
دنیا
مملو
از
مردهای
بیمار
است
تو
نبودی
اذیتم
کردند
زندگی
سخت
کودک
آزار
است
خانه
ام
را
مچاله
ات
کردم
جای
خالیت
روی
تختم
ماند
حسرت
سیب
های
ممنوعه
روی
هرشاخه
درختم
ماند
هر
دو
از
کاروان
ِ آواریم
هردو
تا
از
تبار
شک،
یا
نه؟
ما
به
فریاد
هم
قسم
خوردیم
هردو
تا
درد
مشترک
،یا
نه؟
گیرم
از
چنگ
جان
به
در
ببری...
گیرم
از
تن
فرار
خواهی
کرد...
عقل
من
هم
فدای
چشمهایت
با
جنــــــونم
چکار
خواهی
کرد؟
سی
و
یک
روز
درد
در
به
دری
سی
و
یک
هفته
خودکشی
کردن
سی
و
یک
ماه
خسته
ام
کردی
...
سی
و
یک
سال
طاقت
آوردن
در
تکاپــــوی
بودنت
بودم
زخم
های
همیشه
ام
بودی
بت
سنگین
ـ
سنگ
در
هر
دست
دشمن
سخت
شیشه
ام
بودی
می
روی
نم
نم
و
جهانم
را
ساکت
و
سوت
و
کورخواهی
کرد
لهجه
کفش
هات
ملتهبند
بی
شک
از
من
عبورخواهی
کرد
در
همین
روزهای
بارانی
یک
نفرخیره
خیره
میمیرد
تو
بدی
کردی
و
کسی
با
عشق
ازخودش
انتقام
میگیرد
خبرم
را
تو
ناشنیده
بگیر
بدنت
را
به
زنده
ها
بسپار
کودکت
هم
مرید
چشمت
شد
نام
من
را
بروی
او
بگذار
بعدمرگم
،سری
به
خانه
بزن
زندگی
تر
کنی
حضورم
را
تا
بیایی
شماره
خواهم
کرد
ردپاهای
دور
گورم
را
آخرم
را
شنیده
ای
اما
...
در
دلت
هیچ
التهابی
نیست
باتو
مرگ
و
بدون
تو
مرگ
است
عشق
را
هیچ
انتخابـی
نیست
Attention! N'hésitez pas à laisser des commentaires.